وبلاگ
عملیات_بدر
عملیات_بدر
روایت تخریبچی عزیز، #سعید_باقری 🌻
گاهی یک خاطره، نه برای خنده، که برای دل است.
دلِ دلتنگِ رفاقتی که میان مین و آیفا، میان شوخی و شهادت، جا مانده…
این قصه، قصهی خاک است و خنده.
قصهی مردی که آیفا را با ذوق میراند، و مردی که مینها را با شیطنت در دل بیابان جا میگذاشت.
قصهی اعتماد، قصهی رازداری، قصهی آن روزهایی که حتی خطر، رنگ شوخی داشت اگر رفیق کنارت بود…
یه روز، سردار شهید محمود قنبری 🌷 با لبخند گفت:
«سعید، من میخوام با آیفا برم آبادان.»
تازه رانندگی یاد گرفته بود. پشت آیفا نشسته بود و چشمهاش برق میزد.
سعید هم گفت: «منم باهات میام.»
رفتن.
سعید با محمود صمیمی بود.
میگفت: «محمود بذلهگو بود، شوخطبع. روزها بلندگوی واحد رو دست میگرفت و با صدای بلند میگفت: استکان، نعلبکی بند میزنیم…»
همهمون میخندیدیم، حتی دل خاک هم انگار میخندید.
در مسیر برگشت، از کنار سنگرهای متروکهی عراقیها رد میشدن.
سعید گفت:
«گاهی خرجهای گلولههای توپ رو درمیآوردم و آتیش میزدم. شیطنت میکردم، اما دلمون پاک بود.»
نزدیک محلی که مینها رو قبلاً انداخته بود، به محمود گفت:
«آیفا رو نگه دار.»
پرید پایین، رفت توی بیابون، مینها رو پیدا کرد، برگشت سوار شد.
محمود با تعجب گفت:
«سعید این مینها کجا بوده؟ 😳»
سعید گفت:
«محمود، به کسی نمیگی؟»
محمود گفت:
«مگه منو نمیشناسی؟!»
سعید گفت:
«یه روز با بچهها پیاده میرفتیم این مسیر، من خسته شدم، به محض اینکه اسماعیلزاده دور شد 😅 مینها رو پرت کردم توی بیابون. محمود، این جریان رو به کسی نگیها…»
تا مدتها دلش شور میزد که نکنه حفاظت اطلاعات بازخواستش کنه.
اما محمود رازدار بود.
و این راز، تا همین حالا که سعید خودش داره برای ما تعریف میکنه، توی دل خاک مونده بود.
و حالا که سالها گذشته،
و آیفا دیگه نیست،
و محمود هم نیست،
و اون جاده خاکی شاید زیر آسفالت رفته باشه،
سعید مونده و خاطرهای که هنوز بوی مین و رفاقت میده.
من، رها ، این قصه رو برای شما نوشتم،
نه فقط برای یادآوری،
که برای دلهایی که هنوز دنبال لبخند محمود میگردن،
و برای رفیقهایی که میان شوخی و شهادت، زندگی رو معنا کردند.
به یاد همهی تخریبچیها،
و به احترام لبخندهایی که هنوز در خاک جنوب زندهاند…