وبلاگ
روایت یک تخریبچی در باران شمال
عملیات بدر ۲ | روایت یک تخریبچی در باران شمال 🍁
✍️ **روایت : سعید باقری | ** 🌻
📜 راوی روایت : رها
گاهی جنگ از جادهای میگذرد که به دریا ختم میشود. گاهی خاطرهای از عملیات، نه در میدان مین، که در چادرهای خیس و شوخیهای زیباکنار جا میماند.
این روایت، از دل عملیات بدر ۲، ما را با خود میبرد به شمال، به جایی که تخریبچیها پیش از غواصی، با باران و پتوهای خیس تمرین صبر کردند.
نه فقط از عملیات، بلکه از رفاقت، تعجب، و لحظههاییست که مأموریت، طعم کیک و نوشابه روستایی گرفت.
ما را به اهواز بردند. یادم هست شب را در جایی به نام «سایت» ماندیم.
بعد از آن حرکت کردیم و به سمت شمال رفتیم.
راستش تعجب کرده بودم. با خودم گفتم مگر قرار است در شمال و کنار دریا جنگی اتفاق بیفتد؟!
از رشت عبور کردیم و حدود سی کیلومتری آن، به مقری به نام سیدالشهداء (ع) رسیدیم.
آنجا گفتند قرار است آموزش غواصی ببینید.
با خودم گفتم حتماً ما از افراد برگزیدهایم که برای این آموزش انتخاب شدهایم.
در مقر سیدالشهداء (ع) ما را در چادرهایی مستقر کردند. داخل چادرها تخت و تجهیزات گذاشته بودند.
همان شب باران گرفت و تمام پتوهایمان خیس شد.
چند روزی به همین روال گذشت. همه جا خیس بود، وضعیت نامناسبی بود و صدای اعتراض بچهها بلند شد.
در همین حین، آقای رفیقدوست، که آن زمان وزیر یا فرمانده سپاه بودند، به همراه چند محافظ برای سرکشی آمدند.
ایشان هتلی در زیباکنار را که متعلق به خاندان پهلوی بود، به نام بنیاد مستضعفان و جانبازان مصادره کردند و ما را به آنجا منتقل کردند.
هتل بسیار شیک بود. من، سرهنگ عباسعلی رفیعی، آقای نادر مومنی و آقای دهقان (که از بچههای دستگرد اصفهان بود) با هم بودیم.
رفاقت خاصی بینمان بود. در زیباکنار زیاد شوخی میکردیم و خاطرات زیادی از آن روزها دارم.
بعضی وقتها، روزها با هم فرار میکردیم و به روستای کنارِ زیباکنار میرفتیم، کیک و نوشابه میخریدیم و میخندیدیم…
ادامه دارد…
*رها ✍️ صدای زنانی که تاریخ را بیصدا نوشتند