وبلاگ
در دل نیزار، کنار واگنهای سوخته…
در دل نیزار، کنار واگنهای سوخته…
✍️ روایت تخریبچی عملیات بدر، سعید باقری
📖 به روایت و نگارش: رها
این روایت را از زبان کسی مینویسم که هنوز زنده است، هنوز نفس میکشد، اما خاطراتش بوی خاک و فتیله و نیزار میدهد.
سعید باقری، تخریبچی عملیات بدر، خودش این خاطرات را به من سپرد.
و من، با احترام به زنده بودنش، با عشق به صداقت روایتش، و با دلِ لرزان از تصویرهایی که در ذهنم نقش بست، این کلمات را مینویسم.
برای واگنهای سوختهای که سنگر شدند، برای شبهایی که آسمان سقف نبود، بلکه شاهد بود.
برای آنهایی که فقط میدانستند باید پلی را منفجر کنند، بیآنکه بدانند فردا هست یا نه…
آقا سعید میگوید :👇
دو ماه آموزش دیدیم و بعد از آن ما را به موقعیت شهید نوروزی در جفیر آوردند، نزدیک هورالعظیم و جزیره مجنون.
مدتی در این موقعیت سوار بلم میشدیم و داخل نیزارها حرکت میکردیم، میخواستند عملکرد بچهها را بررسی کنند.
حاج آقا غدیر علی قصری (که یادش به خیر و خداوند عمر با عزت به ایشان دهد) برای بیشتر مأموریتها من را میفرستاد.
در موقعیت شهید نوروزی، یک شب در هوای آزاد خوابیدیم.
حتی یادم هست، یک ریل قطار و تعدادی واگن از مسیر خارج شده و سوخته وجود داشت، که از آنها بعنوان سنگر استفاده میکردیم و هواپیماهای عراقی اطراف را بمب خوشهای و شیمیایی میریختند.
زمانی که در حال آموزش بودیم برای انفجار پل، ما فقط میدانستیم قرار است پلی را منفجر کنیم.
آموزشها مبنی بر این بود که باید مینها را در عرض پل بچینیم، با فتیلههای انفجاری مینها را به هم وصل کنیم، یک نفر چاشنیگذاری کند و بچهها به عقب برگردند.
و حالا، سالها گذشته…
سعید زنده است، اما چیزی در نگاهش هست که انگار هنوز در آن شبها مانده.
انگار هنوز صدای بلم را میشنود، بوی نیزار را نفس میکشد، و واگنهای سوخته را سنگر میبیند.
من این روایت را نوشتم تا مادرها بدانند، تا نسلها بفهمند،
که بعضیها برگشتند، اما با تکههایی از دلشان جا گذاشته در همان پل، همان شب، همان مأموریت.
و سعید، با همان صداقت، همان سکوت، هنوز دارد آن لحظهها را زندگی میکند…
و من، با افتخار، صدای او را به گوش شما رساندم.
رها ✍️ صدای زنانی که تاریخ را بیصدا نوشتن
[event_calendar]